یوسف گمگشته اصغر شد، به بابایش رسید

ساخت وبلاگ
همیشه صبح زود به گلستان شهدا میروم. دوست دارم زمانی که می روم کسی نباشد و راحت بتوانم درد دل کنم و حرف هایم را بزنم؛ چون در شلوغی آدم آن حس و حالی که باید را ندارد.

پسرم را در عملیات خیبر از دست دادم اما هیچوقت از اینکه پسرم را تقدیم به این کشور کردم ناراحت نیستم و بخصوص که می بینم پسرم در کنار همرزمانش نشسته و هر وقت به خوابم می آید خندان است.

یادم نمی رود روزی که می خواست برود داشت بنایی می کرد تا خانه اش را بسازد وقتی روی دار بنایی بود رادیو گفت که دشمن به خاک ایران وارد شده است با اینکه بچه اش چند روز دیگر به دنیا می آمد. آمد پایین و حتی تشت پر از گچی که دم دستش بود را تمام نکرد.

گفتم: چه شد؟؟؟

گفت: من باید بروم!

گفتم: کجا؟؟؟

گفت: جبهه

گفتم: تو داری خانه می سازی و بچه ات چند روز دیگر به دنیا می آید این حرف ها چیه که می زنی؟

گفت: پدرم امروز خانه من یعنی ایران و اگر صدایم خانه ام را بگیرد دیگر آن بچه را هم نخواهم دید!

گفتم: رجبعلی تو را به خدا بیخیال این حرف ها شو.

و فقط به روی من خندید و آمد دستم را بوسید و گفت: حاجی حلامون کن و از زن و بچه ام هم به خوبی مراقبت کن تا برگردم.

من حرفی نمی توانستم بزنم چون تصمیمش را گرفته بود و اگر نمی رفت من را هر روز سرزنش می کرد که چرا نتوانستم بروم.

رفت و چند ماه بعد آمد اواخر بهمن بود چند گل رز قرمز کاشت و گفت این ها یادگاری من است برای شما و خداحافظی کرد اما نه مثل همیشه، حالش منقلب بود و اشک در چشمانش حلقه زده بود؛ ولی باز هم به من و همسرش نگاه کرد و علی چند ماهه اش را بوسید و رفت.

پنج اسفند هم خبر شهادتش را آوردند؛ ولی من و مادرش هرچه چشم به در ماندیم جنازه اش نیامد مادرش انقدر انتظار کشید و بی قراری کرد که نتوانست دوام بیاورد و او هم رفت و من را تنها گذاشت و چهلم حاج خانم بود که شب خواب دیدم حاج خانم به خوابم آمد و یک پسر شیرخواره را تحویل من داد و گفت حاج رحمت الله این هم پسرمان که انقدر منتظرش بودیم بیا تحویل تو!

از خواب پریدم صبح اول وقت بود دیدم دارند زنگ خانه را میزنند و رفتم در را باز کردم دیدم چندنفر از پیرمردهای محل، روحانی محل و یک آقایی که نمی شناختم آمدند داخل و نشستند.

سر حرف را باز کردند و گفتند که حاجی فردا یوسف گمگشته ات به خانه بر می گردد و من اشک در چشمانم حلقه زد و گفتم قبل از آمدن شما حاج خانم خبرش را به من داده بود و ماجرا را که گفتم همه اشک در چشمانشان جمع شده بود.
بعد آن آقای غریبه گفت: فقط حاجی یک موضوعی هست که باید بگویم.

گفتم: بفرمایید.

گفت: من همرزم رجبعلی بودم و زمانی که شهید شد دیدم که خمپاره دقیقاً خورد وسط سینه اش و منهدمش کرد.

گفتم:خودش خواسته بود که اینطور شهید شود و پیکرش سالم برنگردد.

گفت: حاجی کل آنچه از رجبعلی جمع آوری کردیم چندتکه بیشتر نیست.

گفتم: من می خواهم پسرم را ببینم.

گفت: فردا می آییم دنبال شما تا برویم امانتی خود را تحویل بگیرید.

رفتند و من حسابی گریه کردم و اشک ریختم و عکس حاج خانم را برداشتم و گفتم:حج زهرا کجایی؟ پسرت دارد می آید بیا تا باهم برویم تحویلش بگیریم.

ظهر همه خانه ام جمع شدند تا سر سلامتی بدهند و من اصلا در حالی دیگر بودم و بیقرار این بودم که پس از 12 سال بروم و جگرگوشه ام را ببینم و اصلا توجهی به مردم نداشتم که چه می گویند.

شب شد؛ همه رفتند و من خواب به چشمم نیامد؛ یک لحظه نمی دانم خواب بودم یا بیدار رجبعلی در خوابم آمد و با لبخند گفت بابایی من خیلی دلم برای شما تنگ شده و فردا بالاخره شمارا میبینم؛ دوباره مثل روز رفتن دستم را بوسید و رفت.

صبح یک ماشین خاکی رنگ روبه روی درب منزل ما ایستاده بود و مردم نیز دور آن جمع شده و همه صلوات می فرستادند و همه به من تبریک و تسلیت می گفتند.

سوار شدیم و به محلی که فرزندم را باید تحویل می گرفتم رسیدیم؛ تا وارد شدیم درب همه تابوت ها باز بود و من به همه گفتم خودم می خواهم پسرم را پیدا کنم کسی جلو نیاید؛ همه با تعجب نگاه می کردند آخر چطور می خواهد پیدا کند تازه سواد هم نداشتم بیشتر تعجب می کردند.

رفتم به جلو و همین طور می دیدم کفن های شهدا را داخل تابوت ها، تا رسیدم به یک تابوت که یک کفن در داخل آن بود که به اندازه یک طفل شیرخواره بود و گفتم این فرزند من است ناگهان صدای ناله همه آنها که آنجا بودند بالا رفت و یکی گفت حاجی درست پسرت را پیدا کردی.

۹۹۹۹۵۰۰۶

 این خاطرات را پدر شهیدکریمی برایم تعریف کرد روزی که در گلستان شهدا رفته بودم صبح اول وقت که تنها بودم دیدم او هم تنها بود و داشت مات و مبهوت به یک مزار شهید نگاه می کرد و از او پرسیدم و اینطور برایم تعریف کرد.

جالب بود که گفت: روز تشییع فرزندم شهادت امام جواد بود.

ما زمانی چنین شهدایی دادیم و چنین خانواده هایی انتظار کشیدند و امروز باید پاسدار خون این خانواده ها باشیم.

همیشه از خودم سوال می کنم:

بعد از شهدا چه کردیم؛ شرمنده نباشیم؟؟؟؟

زیبایی در نقاب...
ما را در سایت زیبایی در نقاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abaham6775d بازدید : 96 تاريخ : جمعه 12 شهريور 1395 ساعت: 17:56